چند صباحی است که رفتارهای فاشیستی و ضد انسانی در برخی محافل اثرگذار، بهویژه جریانهای غربگرا، نسبت به پناهجویان افغانستانی در ایران مشاهده میشود. این در حالی است که مردم ایران سالهاست میزبان برادران و خواهران افغانستانی خود بودهاند؛ کسانی که به دلیل جنگ و شرایط سخت کشورشان، به ایران پناه آوردهاند.
تعداد بالای پناهجویان و تفاوتهای فرهنگی، بهتدریج موجب شکلگیری گسلهایی در جامعه ایران شده است؛ گسلهایی که گاه رنگ امنیتی گرفته و بستری برای سوءاستفاده برخی جریانهای فکری شدهاند.جوامع اثرگذار، بهویژه جریانهای غربگرا در دهه اخیر، با هدایت برخی دولتهای خارجی—بهخصوص سفارت انگلستان—در راستای سیاست قدیمی جداسازی مردمان خراسان بزرگ، دائماً بر این گسلها دامن میزنند. گاه با تحریک افکار عمومی ایران، گاه با تأثیرگذاری بر جامعه افغانستان.این سیاست، که ریشه در دوران قاجار دارد، امروزه در بعد فرهنگی ادامه یافته است. اما برای درک دقیقتر این روند، باید به پرسش اصلی پرداخت: چرا انگلستان افغانستان را از ایران جدا کرد؟
موقعیت استراتژیک افغانستان؛ حلقه اتصال تمدنها
یکی از مهمترین دلایل این جداسازی، موقعیت ویژه افغانستان در نظم جهانی اقتصاد و قدرت بوده است. این سرزمین، حلقه اتصال جنوب، غرب و شرق آسیا با اروپا و آفریقا بوده و راه ابریشم از مسیر آن عبور میکرده است.نام این منطقه در گذشته "خراسان" و پیشتر "آریانا" بوده است. ابن بطوطه، جهانگرد مراکشی، در سال ۷۱۱ خورشیدی (۱۳۳۳ میلادی) در سفر به کابل نوشته است: «ما به کابل رهسپار شدیم، شهری که روزگاری پهناور بود، اما امروز به روستایی بدل شده که قبیلهای از ایرانیان به نام افغان در آن زندگی میکنند.»در دوره هخامنشی، جادهای تجاری از تختجمشید بهسوی شرق، از طریق هرات و قندهار تا گذرگاه خیبر و هند کشیده شده بود؛ بخشی از شبکهای که بعدها "راه ابریشم" نام گرفت. افغانستان در تمدن هخامنشی، قلب آرام تجارت و نقطهای امن و حیاتی برای امپراتوری بهشمار میرفت.
از مرکز تمدن تا مرزهای استعماری
در قرون بعد، این منطقه دروازه ورود اقوام مغول به ایران شد. تا پایان دوره صفویه، خراسان شرقی نقش راهبردی خود را حفظ کرد. سلطان محمود غزنوی، نخستین فرمانروای مستقل قوم هزاره، با شکست صفویان، برای نخستین بار حکومت ایران را بهدست اقوام افغان سپرد. اما نادرشاه افشار با شکست پشتونهای شورشی (هوتکیان)، دوباره اتحاد ایران را برقرار ساخت.افغانها از عناصر کلیدی سپاه نادرشاه بودند. با تکیه بر توان نظامی آنها، نادر توانست ایران را یکپارچه کند. همین تجربه برای انگلستان کافی بود تا بداند ظهور دوباره قدرتی همانند نادرشاه، میتواند پروژه استعماریاش در هند را نابود کند.
نقش انگلستان در جدایی و تضعیف وحدت تاریخی
با اشغال هند توسط انگلستان، این کشور با نفوذ در دربار قاجار، از جمله حذف چهرههایی همچون عباسمیرزا و امیرکبیر، زمینه تجزیه خراسان و جداسازی افغانستان را فراهم کرد. تکهای از ایران که هزاران سال جدا نشده بود، طی چند دهه از پیکره ایران جدا شد.در جمهوری اسلامی اما وضعیت متفاوت شد. دولت جدید ایران حاضر نبود به بیگانگان باج دهد. امام خمینی و میلیونها مجاهد، حاضر بودند جان خود را برای استقلال ایران فدا کنند. این حکومت، دیگر در دست استعمارگران نبود.اما تجربه نادرشاه هنوز برای آنها زنده بود. ایران میتوانست همچون ققنوس از خاکستر برخیزد و دوباره راه ابریشم را احیا کند؛ راهی که سلطه غرب بر تجارت جهانی را تهدید میکرد.
حمله فرهنگی؛ پروژه تفرقهافکنی نرم
وقتی جنگ و تحریم نتوانست ایران را به زانو درآورد، دشمن از مسیر فرهنگ وارد شد. رسانهها، سریالها، شبکههای اجتماعی و تریبونهای رسمی و غیررسمی، چنان فضایی ساختند که ایرانی و افغانستانی فقط عیبهای همدیگر را ببینند؛ گویی از ابتدا بیگانه بودهاند.گذشته مشترک به فراموشی سپرده شد، و برخی مسئولان نیز همان راه شاهان قاجار را رفتند: تأیید و تعمیق مرزهای فرهنگی و سیاسی بین ایران و افغانستان.
جمعبندی: آیا از آندلس عبرت خواهیم گرفت؟
امروز دیگر بحث مرزهای جغرافیایی نیست؛ مسئله، مرزهای ذهنی و فرهنگیست که بهصورت خزنده و پیوسته تعمیق یافتهاند. درست همانطور که آندلس، با شکافهای داخلی از دست رفت، خراسان تمدنی نیز با بیتوجهی برخی مسئولان از ایران جدا خواهد شد.سؤال اینجاست:آیا از تجربه آندلس عبرت میگیریم، یا تاریخ را دوباره تکرار میکنیم؟